خاطرات شیرینم
سلام فرشته ی زیبای من ........دختر مهربونم ..........مامانی امروز بعد از مدتها به وب شما سرزدم ..........کلی دلم گرفت ........... نتونستم بیام و تولدت رو اینجا تبریک بگم ......... عشقم دختر بی نظیرم توی این مدت خیلی کارهای جدید انجام دادی .......... الان فرشته کوچولوی من چهار تا دندون سفید وناز داره ........میتونی بدون کمک بایستی ......ولی همچنان چهار دست و پا رفتن رو ترجیح میدی ........ از صبح که بیدار میشی تا شب با خودت ,من,بابا,داداشی,در,دیوار ,تلویزیون,اسباب بازی هات و... حرف میزنی البته به زبون خودت ........ دختر پاییزی من همچنان ارامش توی چشمات موج میزنه و من تا وقتی که کنارتم دلم آروم آروم ..........این روزا که میگذره همش تو فکر پاییز پارسالم که تازه به جمع ما پیوسته بودی ....... چه روزهای زیبایی رو برام خلق کرده بودی ........به یاد آوردن خاطره ی زیبای زایمانم حالم رو خیلی خوب میکنه ........تو بهترین دختر دنیا اصلا مامان رو اذیت نکردی .......خیلی راحت و بدون هیچ دردی تو رو به این دنیا آوردم نفسم ........اولین کسی که تو رو تو بغل گرفت خودم اولین کسی که بدن نرم و زیبا تو نوازش کرد خودم بودم هنوز بند نافت وصل بود ........ هنوز چشمای زیبات رو باز نکرده بودی وقتی تو بغلم گرفتمت دنیا برام ی رنگ تازه ای پیدا کرد ....... حس داشتن ی مونس و همدم توی این دنیای بزرگ حس زیبایه .........اون روز بارون میامد یه بارون شدید ........ داشتن بیمارستان رو باز سازی میکردن ...... وقتی که رسدیم بیمارستان من دیگه مرحله های آخر زایمان رو میگذروندم ....... تمام دردم رو شب تا صبح تنها کشیده بودم ...... تنها ولی یه تنهایی زیبا تا صبح دعا میخوندم و از خدا طلب صبر و آرامش میکردم ....... چه درد شیرینی بود ...... صبح بابا و امیر حسین جونم رو بیدار کردم تا امیر حسین بره مدرسه ....... هیچ کدومشون متوجه نشدن که من درد دارم ...... نمی خواستم امیر حسینم نگران بره مدرسه ...... وقتی بابا تو راه برگشت از مدرسه بود تماس گرفتم و گفتم حالم خوب نیست و ماشین رو بیار از پارکینگ که بریم بیمارستان ....... ماشین رو آورد و زن عمو راما هم با ما اومد بیمارستان ..... نمیخواستم بابا بزرگ و عزیز بیان بیمارستان ..... میدونستم طاقت درد کشیدن من رو ندارن ........ وقتی رسیدیم بیمارستان بعد از معاینه پزشک با ویلچر منتقلم کردن به اتاق درد زایمان ........ چون دیگه مرحله های اخر بود ....... وقتی رسیدم توی اتاق بر خلاف بقیه ی مادرها که داشتن درد میکشیدن و داد میزدن و التماس میکردن که از این درد نجات پیدا کنن ........ من پر از آرامش بودم ....... طوری که همه تحسینم میکردن ...... فقط موقع درد اروم میگفتم:"خدایا ممنونم از بابت قدرت زیادی که به من دادی و من با این قدرت میتونم هر کار سختی رو آسون کنم "هر کی صدام رو میشنید میگفت افرین به این صبوری و قدرتت . ......... تنها مساله ای که ناراحتم میکرد , درد کشیدن و بی طاقتی هم تختی هام بود , من دیر تر از اونا اومده بودم بیمارستان ولی از اونا زودتر زایمان کردم ...... موقع به دنیا اومد تو چون اصلا مثل بقیه داد و فریاد نمیکردم دکتر ها فکر میکردن که حالم خوبه و داشتن به بقیه ی مامانا میرسیدن که یه دفعه گفتم دخترم داره به دنیا میاد که همه اومدن بالای سرم گفتن باید بدویی تا اتاق زایمان وگرنه همین جا به دنیا میاد........... من با این که گفتم نمیتونم ولی بلندم کردن تا منو ببرن...... که شما وسط راه افتادی تو دستای خودم و من نزاشتم که زمین بخوری عشقم چسبوندمت به سینم و تا اونجایی که میشد از اون لحظه لذت بردم ..... چه حس زیبایی بود .... دیگه هیچ وقت تکرار نمیشه ...... بعد دادمت بغل خانم مامایی که اونجا بود و کارهای دیگرو اونا انجام دادن ....... حالا فهمیدی چرا همیشه میگم من اولین کسیم که بغلت کردم ؟؟؟؟...........حالا دیگه اون روزها گذشته و دختر ناز من یک ساله شده ......... خیلی خوشحالم که هستی آرامشم .
.
.
.
.
خدا رو شکر بابایی مراحل شیمی درمانیش تمام شده و حالش خیلی بهتره خدا خواست که شما همچنان ی تکیه گاه عظیم رو کنارتون داشته باشید
الان با گوشی اومدم و دارم برات مینویسم عشقم بعدا که با سیستم اومدم برات عکسای این چند وقت رو میزارم . دووووووست دارم آرامشم